بی تفاوتی

آدم به یک جایی می رسد که همه چیز برایش علی السویه می شود. هیچ چیز واقعا مهم نیست. بشود یا نشود، باشد یا نباشد فرقی نمی کند. اینقدر هی به خودت می گویی فرقی نمی کند که کم کم بودن یا نبودن خودت هم علی السویه می شود. باشی و چهل سال دیگر عمر کنی یا زندگیت همین فردا تمام شود. نه اینکه آرزویی نداشته باشی؛ داری؛ اما برایت فرقی نمی کند که برسی به آرزویت یا نرسی. نه اینکه کسی را دوست نداشته باشی؛ داری، اما برایت فرقی نمی کند که کنارت باشد یا نباشد. نه اینکه حرفی نداشته باشی که بزنی؛ داری؛ اما برایت فرقی نمی کند که حرفهایت را به زبان بیاوری یا تمامی شان ناگفته بمانند. الان من همین جایم. روی قله بی تفاوتی. شاید بنویسم؛ شاید هم نه. برایم فرقی نمی کند. دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند.
این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.