بگو چَشم

بچه که بودیم وقتی مادرم از من یا برادرم کاری می خواست او می گفت «باشه» و بعد برمی گشت سراغ بازیش و … هیچوقت آن کار را انجام نمی داد. من می ایستادم به بحث کردن و هزار و یک دلیل می آوردم برای اینکه چرا این کار نباید انجام شود یا چرا من الان نمی توانم این کار را انجام دهم. آخرش هم چون مادرم از دستم عصبانی می شد عذاب وجدان می گرفتم و سرم را می انداختم زیر و مثل یک بچه خوب می رفتم آن کار را با کیفیت فراتر از انتظار انجام می دادم. با این وجود برادرم همیشه «بچه حرف گوش کن» بود و من… «سرکش… با زبانی از اینجا (خانه امان) تا دروازه تهران».
آن موقع ها خیلی سعی کردم از برادرم یاد بگیرم؛ به جای اینکه بایستم به بحث کردن، بگویم چَشم و بروم سرِ کارِ خودم؛ اما… نتوانستم. حالا که بزرگ شده ام هم توی هر بحثی که پیش می آید به خودم می گویم بگو چَشم و کار خودت را بکن اما… هنوز هم نمی توانم. شما اگر می توانید، بگویید چَشم… بعضی وقتها آدمها فقط می خواهند که درک شوند. همین. واقعا نمی خواهند کاری  انجام شود. چَشم که بگویید، خودشان چند دقیقه بعد حرفشان را فراموش می کنند.
این نوشته در فیلسوفانه, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.