به مهتاب – ۱

مهتاب عزیز

شاید کمی عجیب باشد که این نامه را برایت نوشته ام؛ شاید حرفهایم تکراری باشد اما… بعد از گفتگوی دیروزمان و پست دیروزت فکر کردم شاید بهتر باشد گفتگوهایمان را مکتوب کنیم. اول برای خودمان که فراموشمان نشود و دوم برای دیگرانی که همیشه برایشان سوال بود ما این همه ساعت به هم چه می گوییم که حرفهایمان تمامی ندارد… ده سال شده. نه؟! شاید هم این نامه آغازی باشد برای نامه های بعدی و به قول خودت… دنباله دار شود.
دیروز از کودکیم برایت گفتم. از روزی که حضور خدا را در زندگیم احساس کردم. از روزی که برای اولین بار حس استیصال و بی پناهی را تجربه کردم. شاید همان دیروز هم به تجربه ام خندیدی. اما من هنوز هم هر بار مستاصل می شوم، هر بار به بیچارگی می رسم آن روز را به خاطر می آورم.
فکر کنم ده ساله بودم؛ یا شاید هم یازده ساله. کمتر یا بیشتر… یادم نیست. پدرم برایم یک عروسک سوغاتی آورده بود از مکه. از اینهایی که راه می روند و حرف می زنند. لیندا تتکلم و تمشی… خیلی مراقبش بودم. پدرم به «چیز نگه دار بودن» خیلی اهمیت می داد. یک روز یکی از این دو خواهر کوچکم دستها و پاهای عروسکم را کند. از ظهر تا شب که بابایم می آمد خانه، برایم جهنم گذشت. می دانستم که مرا مقصر خواهد دانست. می دانستم که تا مدتها از داشتن اسباب بازی جدید محروم خواهم شد. می دانستم که… سرزنش خواهم شد… هنوز هم حاضرم بمیرم اما سرزنش نشوم. به مادرم پناه بردم اما… او هم می گفت که خودت باید مراقب وسایلت باشی. جنازه عروسک را زیر تختم قایم کردم.  برای اولین بار دست به دامان خدا شدم. بدون اینکه بدانم چگونه می شود که بابایم مرا دعوا نکند. شب بابایم آمد و شبهای بعد هم و … انگار که هیچوقت چنین عروسکی نبوده. اصلا سراغش را نگرفت. هیچوقت سراغش را نگرفت.
حالا بعد از ۲۰ سال هر وقت ترس وجودم را فرا می گیرد به آن شب فکر می کنم و به دختر بچه ای که از ترس خشم پدرش به خدا پناه برد. به تاریکی اتاق و به اشکهایم… و مطمئن می شوم که این بار هم تنها نخواهم بود.
توی زندگیم معجزه زیاد دیده ام. خودت از خیلی هایش خبر داری. اما هنوز برایم آن اولین استجابت طعمی تکرار نشدنی دارد.
آن روز من فهمیدم که هیچ کس جز خدا نمی تواند برایم کاری بکند… به او پناه بردم. با یک ایمان کودکانه و کور. و نجات یافتم. 
با یک ایمان کودکانه برایش بنویس. حتما به نامه ات پاسخ خواهد داد.
دوست ده ساله ات…
۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
این نوشته در نامه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.