بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟

طبق معمول، فرآیند آماده شدن من برای دفاعم از آخر به اول شروع شد و مطابق معمول هم هیچ چیزی آنطوری نشد که فکرش را کرده بودم. شاید دو سال پیش بود که هنوز حتی یک صفحه هم برای تزم ننوشته بودم اما لباسی را که می خواستم روز دفاع بپوشم انتخاب کرده بودم. از زریز. اینقدر زمان گذشته که فکر می کنم خودشان هم یادشان نیاید چنین لباسی داشته اند. اما نهایتا چیزی را پوشیدم که تقریبا توی تمامی اتفاقات مهم شش سال گذشته پوشیده بودم؛ از مراسم حنابندان خواهر شوهر تا کنسرت کریس دی برگ و روزی که کریستین نشان لژیون دونور گرفت. بعد از لباس نوبت رسید به صفحه تشکر. اینکه از چه کسانی می خواهم تشکر کنم. حتی از چه چیزهایی. اما چیزی که تحویل دادم اصلا صفحه تشکر نداشت. بعد نوبت رسید به انتخاب اینکه می خواهم برای بعد از دفاع چه جور خوردنی سفارش بدهم. لحظه آخر مقداری آجیل از ته کمد آشپزخانه برداشتم؛ حتی مطمئن نبودم که جایی هست برای سرو کردنشان یا نه. اما آن هم گذشت. فکر می کردم صدایم خواهد لرزید؛ اما نلرزید. فکر می کردم که نتوانم جواب سوالها را بدهم؛ اما توانستم. فکر می کردم یکی از اعضای ژوری که خیلی با وسواس تزم را خوانده بود گیر بدهد به جزئیاتی که خودم هم می دانستم مشکل دارند؛ اما او چیزی را کشف کرده بود که من بدون اینکه واقعا ارزشش را بدانم نوشته بودم.

به هر حال تمام شد. چیزی که چهار سال به خاطرش می ترسیدم؛ ترسی که به خاطرش هر چند وقت یکبار می خواستم درسم را ول کنم. خیلی ساده و خیلی باآرامش. البته نه به خاطر من. به خاطر کریستین که حتی دیروز هم همان صندل و شلوار جینی را پوشیده بود که پارسال برای سفر یونان.

از سه ماه قبل از دفاع همه می پرسیدند بعدش چه کار می کنی. می گفتم می افتم به جان خانه. تا سه ساعت بعد از دفاع هم نه تنها سوال اینکه حالا می خواهی چه کار کنی ادامه داشت، سوال اینکه چه حسی داری هم اضافه شده بود. اما من نه هیچ حسی داشتم و نه با دفاع کردن تغییری در برنامه زندگیم قرار بود ایجاد  شود. چیزی قرار نبود اضافه شود. فقط قرار بود یک چیزی حذف شود. فرق امروز با همه روزهای چند ماه گذشته این بود که بدون اینکه قرص بخورم تا ساعت یازده خوابیدم. حالا افتاده ام به جان خانه و خوشحالم که قورباغه ام را قورت داده ام.

امروز نه آسمان آبی تر است؛  نه درختان زیباتر؛ همه چیز همان طوریست که دیروز بود. زندگی با همان سرعت قبل ادامه خواهد داشت و … من هم با همان سرعت قبل زندگی خواهم کرد. Vivre la vie!

این نوشته در هیچ, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟»

  1. مریم می‌گوید:

    تبریک زیاد! خیلی زیاد!
    خیلی خوب این حس حذف شدن یک چیزی و تغییر نکردن برنامه زندگی را درک میکنم. من البته پروسه تز ارشد را از سر گذراندم و وقتی تمام شد دقیقاً فرداش تا ظهر خوابیدم. ولی نه به خاطر دفاع کردن!
    در واقع از تز ارشدم دفاع نکردم. در حالی که همه کارهایش را انجام داده بودم، نتایج را داشتم، همه چیز عالی بود. فقط مشکلی در نوشتنش پیش آمده بود. بخش های نوشته شده و آماده ی زیاد و مهمی ناگهان از کامپیوترم و هرجایی که ممکن بود ذخیره شده باشه (همه هاردها و فلش مموری ها و ایمیل های خودم و استادم) ناپدید شده بود و فشار گم شدن آن همه نوشته و همزمان عروسی کردن و دست تنها بودن و سرکار رفتن تمام وقت و صدالبته که ضعف خودم، باعث شد طغیان کنم! ۲ ماه مانده به موعد دفاع، با این حقیقت رو به رو شدم که داشتن مدرک ارشد در زندگی ام چیزی را عوض نمی کند! فقط داشت هر روز پریشان تر و بیمارترم میکرد. خوب که فکر کردم دیدم منی که هرگز رشته ام را دوست نداشتم و قبولی ارشد – با اگاهی و برنامه ریزی قبلی- فقط راهی برای دست پیدا کردن به موقعیت هایی بود که بدون ورود به مقطع ارشد بهشان دست پیدا نمیکردم، حالا دارم خودم را به خاطر مدرکش که کمترین تغییری در زندگی حرفه ایم ایجاد نمیکند رنده میکنم! یاد اصل لانه کبوتری افتادم در جبر؛ که همیشه مشکل کمبود لانه برای یک کبوتر اضافه داشتیم. تز من کبوتر اضافه ای بود که باید میپراندمش. ولی رفته بود قاطی قورباغه های بقیه و من سبز میدیدمش و فکر کردم باید قورتش بدهم! پس دو ماه با خودم کلنجار رفتم و قطعا مقدار زیادی گریه کردم و آخرش حسابم با خودم پاک شد. زنگ زدم به استادم و گفتم دفاع نمیکنم. والبته بابت بی مسئولیتی وصف ناپذیر ایشان طی مدت انجام پروژه، کمترین عذاب وجدانی برای کاهش اعتبارش نداشتم. خلاصه به این شکل دفاع کردم و حالم خوب شد و بعدش افتادم به جان خانه:)
    همیشه از شنیدن خبر دفاع همه کسانی که کار تز/رساله شون رو دوست دارن بی نهایت بی نهایت بی نهایت خوشحال میشم. مهمه که آخرش آدم با رضایت به خودش بگه ” I did it”. برات آرزوی موفقیت دارم عتیق جان. روزهای قشنگ تو راهن.
    (در ضمن ببخشید که یک پست کامل با استفاده از نوشته شما نوشتم!)

    • چارسوق می‌گوید:

      مریم جان سلام

      چقدر اون وسطای کامنتت وصف حال من بود… 😐 خوشالم که کبوترت قورباغه شد… به امید قورباغه شدن کبوترای همه مون…

  2. چارسوق می‌گوید:

    فای فای فای… مبارکه… چقده من خوشال شدم… حس اینکه یه بار گنده از رو دوش آدم ورداشته شه… راه نفسش باز شه… چشاش روشن تر ببینه… آخ که خیلی خوشمزه اس… مبارک باشه و دست راستت این ورا…

  3. زری می‌گوید:

    عزیزم مبارکت باشه. من الان زیر دفاع ارشد زاییده ام:(( نمیدونم چرا نصف کار رو گذاشتم برای نیمه ی تیر به بعد، و دقیقا دیروز که فهمیدم باردارم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که نمیرسم دفاع کنم و اصلا چقدر زندگی ام را عوض میکند؟ بیخیال بشم؟ اما بعد از یه ربع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم همه ی سعیم را اگر جمع کنم حتما میشه تا آخر تابستون دفاع کرد، میدونم میتونه آینده ی زندگی ام را و ادامه تحصیلم را عوض کنه … وااای چقدر وجود کریستین برات برکته، من هم از پستهای تو عاشق کریستین شدم…

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.