برای اولین و آخرین بار از تو می نویسم ای دشمن کوچک خانگی

رشد می کند. مثل یک جنین در بدن مادر. هر روز باید جایی از بدنم دنبال نشانه هایش بگردم و فکر کنم که آیا این اتفاق جدید با دیروزی ها رابطه ای دارد یا نه. اضطراب دارم. این را می شود از لرزش دستهایم، از کلماتی که ناقص به زبان می آورم و از یخ کردنم فهمید. اگر دکتر زنگ بزند یعنی همه آنچه در ذهنم بوده درست است و اگر نزند نمی دانم با آنچه می بینم چه کنم. چقدر انتظار سخت است. چقدر بلاتکلیفی سخت است. چقدر نشناختن چیزی که می دانی هست سخت است.
اولین روزی که به وجود این دشمن خانگی پی بردم به این فکر کردم که همه کارهایم را تمام کنم که اگر روزی اتفاق غیر منتظره ای رخ داد نگرانی نداشته باشم. دیدم واقعا کاری ندارم که تمام کنم. یعنی کارهایم تمام کردنی نیستند. اگر زمانشان رسیده انجام شده اند و اگر انجام نشده اند یعنی هنوز زمانشان نرسیده. کاری ندارم جز انتظار؛ انتظاری که سخت ترین کار دنیاست.
ای دشمن… ای دوست… کوچک باشی یا بزرگ، شیرین باشی یا تلخ، رویا باشی یا کابوس…  می پذیرمت. می پذیرمت چون بخشی از  زندگیم هستی. بخشی که من نمی شناسمش. اضطراب روزهای بارداری با شیرینی مادرشدن تمام شد. نمی دانم اضطراب این روزها با چه پایان می پذیرد.
این نوشته در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.