اعتراض

خواهرم مدتها بود که داشت روی مخ من کار می کرد که بیا برویم لیزر. خودش رفته بود و از نتیجه و از قیمت خیلی راضی بود. من هم با وجود اینکه کلا در اینجور مسائل ترسو هستم اما از هر چیزی که زندگی را راحت تر کند استقبال می کنم. قبول کردم. گفت که باید اول وقت آنجا باشیم. گفتم که می توانیم از قبل زنگ بزنیم و وقت بگیریم. گفت که سیستمشان اینجوری نیست. من فکر کردم که یک جای خصوصی است و مشتری های محدودی دارد و برای همین هم نیاز به گرفتن وقت قبلی نیست. خواهرم آدرس ساختمان را داده بود به من که خودم بروم. خودش چند دقیقه دیرتر می رسید. دو تا واحد روبروی هم بود پَرِ آدم. سر ساعت رسیده بودم اما حداقل 40 نفر  قبل از من آمده بودند و منتظر نشسته بودند. از دیدن آن همه آدم شوکه شدم. منشی واحد سمت راستی داشت بین حدود ۱۰۰ تا زونکن دنبال پرونده مراجعین می گشت. گفت فرم تشکیل پرونده را پر کن. کردم. آخرش نوشته بود که باید دوماه بعد دوباره بیایی. به منشی گفتم که من دو ماه دیگر نیستم. پرسیدم که می شود مثلا سال بعد که آمدم بقیه اش را انجام دهم. گفت برو واحد روبرو از خود خانم دکتر بپرس. رفتم. به منشی گفتم که یک سوال دارم از خانم دکتر. گفت بنشین. نشستم. ۵ دقیقه… ده دقیقه… یک ربع… زمان همینطوری می گذشت. فکر کردم شاید یادش رفته. دوباره گفتم که من کی سوالم را بپرسم. گفت بنشین. خواهرم توی واحد آن طرفی بود. آمد سراغم. گفتم که اگر دکتر رفتن توی فرانسه اینقدر سخت بود من حاضر بودم بمیرم اما نروم دکتر. یک ساعت شده بود و من هنوز منتظر بودم که بروم یک سوال ساده بپرسم که جوابش فقط یک کلمه بود. توی همین فاصله یکی دیگر از بیمارها که از قبل وقت گرفته بود آمد. منشی همه پرونده هایی را که نوبتشان قبل از او بود نشانش داد و گفت که باید حداقل سه ساعتی منتظر بماند. گفت که حتی مریض های چند ساله هم روزی که وقت دارند همه زندگیشان را کنسل می کنند. با پوزخند گفت که سیستم ما اینجوری است… خیلی بد است اما همینجوری است دیگر. به خودش و سیستمشان افتخار می کرد که می تواند این همه آدم را این همه وقت علاف کند.  لذت می برد از اینکه گرفتار به نظر بیاید. همزمان با دو تا گوشی تلفن حرف می زد و جوری رفتار می کرد که همه ببینندش. می خواست مهم به نظر بیاید. می خواست «به نظر بیاید». بغضم گرفته بود. خانمی که کنارم نشسته بود گفت که یک بار دیگر بگو. گفتم دوبار گفته ام. خواهرم آمد. داشت نوبتش می شد. دید که من حالم بد است. رفت منشی آن طرفی را آورد. احساس بچه کوچکی را داشتم که بلد نیست حقش را بگیرد. همانقدر بی پناه بودم که یک روزی که رها را برده بودم پارک و بچه ای که روی تاب نشسته بود نمی آمد پایین و من هم بعد از بیست دقیقه انتظار نمی دانستم چه باید بگویم که حق بچه ام را بگیرم. منشی این طرفی دوباره گفت صبر کن. گفتم اگر ۵ دقیقه دیگر طول بکشد شاید کلا منصرف شوم. گفت ما خیلی خوشحال می شویم که مشتری هایمان وقتشان را کنسل کنند. توی دلم گفتم باشد من خوشحالت می کنم. سر ۵ دقیقه بلند شدم رفتم پیش خواهرم. منشی آن طرفی خودش مرا برد توی اتاق دکتر؛ بدون توجه به اعتراض همکارش. سوالم را پرسیدم و آمدم بیرون. بقیه فرم را پر کردم و امضا کردم و انگشت زدم. بعد هم فرم را تا کردم و گذاشتم توی کیفم و دست خواهرم را گرفتم آمدم بیرون. او که می خواست مرا دلداری بدهد گفت اینجا ایران است؛ همینجوری است؛ ناراحت نباش. گفتم وقتی کسی اعتراض نمی کند طبیعی است که  او هم فکر کند  با یک مشت گوسفند طرف است؛ معلوم است که دلیلی نمی بیند رفتارش را عوض کند. گفتم حاضرم بیشتر پول بدهم اما جایی بروم که با من مثل آدم رفتار شود.

آمدیم سر خیابان خودمان که سوار تاکسی شویم. چند تا از خطی ها ایستاده بودند. خواهرم سوار نشد. منتظر شد که یک ماشین گذری بیاید که برای دو نفر جا داشته باشد. تعجب کردم. دلیلش را پرسیدم. گفت چون این خطی ها توی زمستان و وقتی هوا تاریک می شود فقط مسافر دربستی سوار می کنند مردم تحریمشان کرده اند. توی دلم ذوق کردم و فکر کردم که اگر همه جا مردم همینجوری رفتار کنند شاید خیلی چیزها تغییر کند.
این نوشته در سفرنامه, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «اعتراض»

  1. Shadi می‌گوید:

    اینقدر این دست موارد در ایران زیاد ست که آدم می خواهد سر به بیابان بگذارد. آدم از قدرت گستاخی مردمی که ارباب رجوع دارند متحیر می شود. هم وطنان عادت کرده اند اصلا گاهی متوجه نیستند که جور دیگری هم هست. موفق باشی

  2. هما می‌گوید:

    آره واقعا روی اعصابه این مدل بودند…!من خیلی وقته دکتر جدید نرفتم. دکتر قبلیم همیشه با وقت قبلی میرم پیشش و این واقعا خیلی خوبه.
    و سوالامو هم تلفنی می پرسم.
    ولی این حستو که نمی دونی چکار کنی و چطوری حقتو بگیری و چطوری طرف رو ادب کنی رو واقعا درک می کنم……….. واقعا…
    منم توی خیلی حالات این حسو داشتم توی مواردی که نمی تونستم کاری از پیش ببرم و احساس ناتوانی می کردم خیلی حس بدیه…
    ولی خب بازم خداروشکر خدا خیلی اوقات طرفمو گرفته و برام راهی باز کرده… 🙂

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.