اصالت غم

آدم یک روز حالش بد است الکی؛ یک روز هم حالش خوب است الکی. امروز از آن روزهایی است که من الکی حالم خوب است و انگار نه انگار که دیروز الکی حالم بد بوده و حتی با زحمت زیاد هم نمی توانسته ام لبانم را به لبخند باز کنم. اتاق خلوت است. دو تا کارآموزها نیامده اند. برای من که شلوغی زیاد اذیتم می کند این یک نکته مثبت است. هوا هم خوب است. خیلی بهتر از دیروز. سمینار صبح هم لغو شد. یک کتاب فوق العاده هم پیدا کردم برای کارم و حتی توانستم پی دی اف همه فصل هایش را دانلود کنم. اما اینها هیچ کدام دلیل خوبی حال امروزم نیستند. همانطور که بدی حال دیروزم دلیلی نداشت. صبحش کریستین آمد اتاق ما. در جواب احوالپرسیم چشمکی زد که … اگر مرد بودم حتما عاشقش می شدم (البته الان هم مطمئن نیستم که نباشم!) برای یک کاری هم به توصیه نامه اش نیاز داشتم که… آنقدر از من در نامه تعریف کرد که فکر کنم حتما درخواستم را قبول کنند… نمی دانستم اینقدر آدم جدی و دینامیکی هستم و کارم را اینقدر خوب پیش برده ام… اما همه اینها حال دیروزم را خوب نکرد.
هنوز با این سن و سال نمی دانم که چرا بعضی وقتها حالم را هیچ چیز خوب نمی کند؛ بر عکس بعضی روزها هر اتفاق بدی هم که بیفتد من عین خیالم نیست. اگر می دانستم هیچوقت نمی گذاشتم که چیزهای الکی حالم را بد کند. غم باید با ارزش باشد.
این نوشته در فیلسوفانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.