از کی اینقدر به هم بی اعتماد شدیم؟

امروز می خواهیم حلیم نذری درست کنیم. برای سعید و برای همه بچه ها و بزرگترهایی که مریضند. دلم می خواست می توانستم مثل توی فیلم های قدیمی چادر سفید گل گلی سرم کنم و یک سینی نقره از کاسه های چینی گل قرمز پر از حلیم و بوی دارچین دستم بگیرم و بروم زنگ در خانه همه همسایه ها را بزنم و بگویم بفرمایید نذری. آنها هم، همه شان، چه آنها که مرا می شناسند که چه آنها که تا به حال حتی یک بار هم مرا ندیده اند، با خوشحالی کاسه را بردارند و بروند ظرف را خالی کنند و یک شاخه گل سرخ بگذارند تویش و بگویند قبول باشد. من هم توی دلم قند آب شود که یک قدم به آرزویم نزدیک شده ام. یک قدم کسانی را که دوستشان دارم به سلامتی نزدیک کرده ام. اما می دانم اگر حتی بهترین لباسم را هم بپوشم و توی بهترین کاسه های دنیا هم بهترین حلیم دنیا را بریزم و رویش را با بهترین دارچین دنیا تزئین کنم و بروم در تک تک خانه هایی که برچسب روی زنگشان یک اسم ایرانی است بزنم حتی اگر درم را باز کنند نذرم را نمی پذیرند.

پی نوشت: این را بگذارید به حساب یک نوستالژیِ عود کرده. اوضاع به این بدی هم نیست. شاید دلم می خواهد یک نفر با چادر گل دار در خانه امان را بزند و بگوید بفرمایید نذری.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.