آیا کاری که انجام می دهم درست است؟

۱- به همان سرعتی که من دارم تجربه های ذهنی ام را کنار می گذارم، دوستانم دارند این گونه تجربه ها را وارد زندگیشان می کنند؛ انگار که زندگی و تجربه هر کداممان، با کمی اختلاف فاز، تکرار زندگی و تجربه دیگریست. دو سه ماه پیش شبها وقتی می خواستم از همسر بپرسم که شام چه درست کنم، یک غذایی را در ذهنم انتخاب می کردم و سعی می کردم آن را به همسر القا کنم. این بازی را حتی تا سه غذا هم ادامه دادیم. یعنی من سه غذا انتخاب می کردم و بعد از او می پرسیدم شام چه بخوریم. اولی را که می گفت می گفتم یکی دیگر بگو و دومی را که می گفت خودم هم متعجب می شدم. یک شب که هر سه تا را درست حدس زد، گفتم که این بازی ذهن من بوده و همانجا تمامش کردم.۲- یک شب خواب دیدم که برایم اس ام اس زده که حالم خوب نیست. صبح که بیدار شدم برایش پیام فرستادم و حالش را پرسیدم. پرسید چطور. خوابم را گفتم. گفت مدتهاست که می خواسته به من این پیام را بفرستد. هر چه اصرار کردم که با تلفن و اینترنت و اس ام اس هم می شود حرف زد قبول نکرد. گفت باید رو در رو حرف زد؛ چهره به چهره. دو سه روز بعد در یک سمیناری شرکت کردم که سخنرانش بی نهایت شبیه او بود. من او را دیدم اما او … نتوانست مرا ببیند.

۳- وقتی گفت که طرفش می تواند بفهمد که او به کس دیگری فکر می کند یا نه، خنده ام گرفت. با خودم گفتم… خوب که چه؟ من هم مدتها می توانستم بفهمم که در ذهن او چه می گذرد اما وقتی نمی توانیم با هم حرف بزنیم و با کلمه با هم ارتباط برقرا کنیم چه فایده ای دارد که بتوانیم ذهن همدیگر را بخوانیم.

۴- همیشه در ذهنم مادر بزرگم را مسخره می کردم چون برای هر چیز کوچکی استخاره می کرد. مثلا برای اینکه ناهار قورمه سبزی درست کند یا قیمه. نمی فهمیدم چه فرقی دارد و چرا این کار را می کند. اما او… وقتی استخاره اش خوب می آمد اضطرابش از بین می رفت و آرامش وجودش را فرامی گرفت.

۵- من یک اعتقاد عجیبی به اعداد دارم؛ مخصوصا زمانی که به ساعت مربوط باشد. ساعت ۱۱ و ۱۱ دقیقه، ۲۰ و ۲۰ دقیقه، ۲۲ و ۲۲ دقیقه، ۱۰ و ۱۰ دقیقه و ۱۶و ۴۸ دقیقه و ۱۸ و ۴۶ دقیقه ساعت های شانس من هستند. اگر بخواهم یک اس ام اس مهم بزنم صبر می کنم تا یکی از این ساعت ها. تازگی ها وقتی می خواهم برای کسی ایمیل مهمی بفرستم تعداد کلمات را می شمارم. حتما باید یک عدد خوبی باشد تا خیالم راحت شود که دارم کار درستی می کنم. اگر نبود اینقدر دستکاریش می کنم تا درست شود.  مقاله ام دقیقا شده ۳ هزار کلمه. ساختاری که برای کریستین فرستادم ۳۰۰ کلمه و متن ایمیل ۳۰ کلمه. وقتی کم می آورم باید یک چیز ماورائی وارد ماجرا کنم و تازگیها این چیز شده عدد.

۶- از چند شب پیش دوباره خوابهایم برگشتند. خوشحال نشدم. چون شبهایی که این گونه خواب می بینم صبح که بیدار می شوم خیلی خیلی خسته ام. شب سوم او هم بود. یک کلاسی در فضای آزاد در پیلوتی یک جایی که پلکانی بود. همه داشتند بلند بلند حرف می زدند و دعوا می کردند. شاگردان هم با خودشان اختلاف داشتند و هم با او. برای چند دقیقه آنجا را ترک کرد. من هم دنبالش رفتم. وقتی کمی آرامتر شد و برگشت آنها هم آرامتر شده بودند. بقیه اش را یادم نمی آید. دیروز برایش اس ام اس زدم و خوابم را گفتم. گفت خدا به خیر کند. صبح که بیدار شدم دیدم برایم پیام فرستاده که سعی کن به یاد بیاوری که توانستم جو را آرام کنم یا نه. اگر یادت نمی آید الکی جواب نده. خنده ام گرفت. خواب یک کسی که چهار هزار کیلومتر با تو فاصله دارد و حتی نمی توانی با او صحبت کنی چه ارزشی دارد… نمی دانم. سرویس ارسال پیام مشکل پیدا کرده بود. با چندین ساعت تاخیر بالاخره توانستم جواب بدهم و بگویم که چه دیده ام. شاید این هم همان بازی شام چه بپزم است… شاید هم واقعا آنقدر تنهاست که به یک نیروی خارجی که تاییدش کند نیاز دارد.

۷- وقتی از دست رها عصبانی می شوم و دعوایش می کنم، بلافاصله سعی می کند مرا بخنداند. اگر خندیدم مطمئن می شود که او را بخشیده ام.

۸- پیدا کنید نخ تسبیح را…

۹- کسی اخیرا خواب مرا ندیده؟

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, مادرانه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.