آنهایی که ناپدید می شوند…

در راستای «خودم شدن» تصمیم گرفته ام که به هیچ پیشنهادی نه نگویم. دقیق ترش یعنی هر جا که دعوت شدم بروم. دیشب هم با اینکه سفر خیلی سختی داشتم و دلم می خواست بخوابم پیشنهاد باران که «بریم یه فیلم مستند در باره شهرسازی ببینیم» را قبول کردم. قبلش فقط ده دقیقه خوابم برد و با لرز شدید از خواب بیدار شدم. به قول دکترم لرز واقعی… جوری که دندانهای آدم به هم می خورد… تیک تیک…

رفتیم. فیلم سه بخشی بود راجع به یکی از محله های شهر که در زمان طراحیش قرار بوده یک چیز متفاوت باشد. الان هم یک چیز متفاوت شده… اما زمین تا آسمان فرق است بین آن چیزی که مد نظر طراح بوده به عنوان «تفاوت» با چیزی که نهایتا به دست آمده. شده شبیه یک غده سرطانی برای شهر.

یک بخش از فیلم درباره زنی است که به عنوان معلم وارد مرکز فرهنگی محله می شود و تغییرات زیادی ایجاد می کند؛ اینقدر که تاریخ محله تبدیل می شود به دو بخشِ قبل و بعد از او…

یک روز زن بی هوا ناپدید می شود. هیچ کس نمی داند کجاست. حتی حالا که بیست سال گذشته. همه اسمش را به یاد دارند: دنیز؛ اما کسی از سرگذشتش خبر ندارد. بعد از رفتن او، دختر دیگری که به عنوان دستیار با او کار می کرده اما ساکن محله بوده هم «به دنبال خود گمشده اش» کارش را رها می کند و می رود یک محله دیگر.  دختر هم بخش قابل توجهی از فیلم بود. همه اهالی می شناختنش. به خاطر اجتماعی بودنش و به خاطر اینکه «دختری بود که پسرها از او حساب می بردند».

دختر دیشب آمده بود برای نمایش فیلم. با یک زن دیگر. هر دو هم در دست راست و هم در دست چپشان حلقه های مشابه داشتند. زوج بودند.

او خودش را اینطور پیدا کرده بود. نمی دانم دنیز خودش را چطور پیدا کرده. نمی دانم آیا همه کسانی که می گریزند… همه کسانی که ناپدید می شوند… می توانند خودشان را پیدا کنند یا نه. ولی امیدوارم زودتر بفهمم این کسی که من دارم دنبالش می گردم چه شکلی است.

پی نوشت: احساس می کنم خواب نوشتن این پست و این لحظه را قبلا دیده ام.

این نوشته در چله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.