آزار جنسی – شکنجه جنسیتی – عینک سیاه

امروز در فیس بوک دیدم که چند خانم توریست ایتالیایی در گزارش سفرشان به ایران نوشته اند که به آنها تجاوز جنسی شده. کامنت ها فضاهای کاملا متفاوتی داشت. بعضی ها می گفتند به این شوری هم که آنها گفته اند نیست. بعضی ها هم می گفتند که حتی شورتر است.

من در باره تجربه آنها نظر نمی دهم. نمی خواهم که بدهم. اما چند تجربه شخصی را می نویسم که بسیار بسیار تلخ تر و دردناک تر است. حداقل از نظر من. تجربه هایی از آزاری که اینجا در فرانسه دیده ام. آزار روحی نه جسمی و… از زنها، نه از مردها. از زنان تحصیلکرده، نه از زنان بی سواد. فقط برای اینکه نشان دهم اگر بخواهیم با عینک آن خانم های ایتالیایی به دنیا نگاه کنیم هیچ نقطه سفیدی در هیچ کجا باقی نمی ماند.

۱- تازه آمده بودیم استراسبورگ. یکی دو هفته بود. رها تب کرد. اینقدر شدید بود که دست به صورتش می زدیم دستمان می سوخت. گریه می کرد. فقط یک سال و پنج ماه داشت. من… فکر کنم مثل هر مادر دیگری اول به او شربت تب بر دادم و بعد سعی کردم با پاشویه حرارت بدنش را کم کنم. بهتر که شد گشتیم دنبال یک متخصص اطفال در نزدیکی های خانه امان. گوگل چند گزینه پیشنهاد داد. من یکی را انتخاب کردم که «زن» بود. فکر کردم به هر حال رها دختر است و اگر قرار باشد سالها برود پیش همین دکتر، خیالم راحت تر است که زن باشد. خیالم راحت تر است که هیچوقت از طرف دکتر مورد آزار جنسی قرار نخواهد گرفت. زنگ زدم و وقت ملاقات گرفتم. رفتیم. مطب بسیار شیک و زیبا بود. در و دیوار با عکس های بچه های ملیت های مختلف تزئین شده بود؛ پوسترهای یونیسف. دکتر منشی نداشت. وقتی نوبت ما شد و وارد اتاق شدیم پرسید فرانسه، انگلیسی یا آلمانی. پیش خودم فکر کردم اگر دکتر، دکتر باشد برای فهمیدن درد بیمار نیاز به زبان ندارد. گفتم فرانسه. برایش توضیح دادم که رها تب داشته؛ تب شدید. پرسید چند درجه. گفتم اندازه نگرفتیم؛ ولی خیلی زیاد. گفت من که دکترم بدون ترمومتر نمی فهمم که تب چقدر است. پیش خودم فکر کردم چه احمقانه. گفتم اینقدر هول شده بودم که فکر کردم مهمتر این است که تب بچه را پایین بیاورم تا اینکه آن را اندازه بگیرم. نسخه نوشت. بعد گفت آخرین دوز ویتامین دی اش را کی خورده. تعجب کردم. گفتم دیروز. اینجا به نوزادان قطره ویتامین دی می دهند؛ روزی چهار قطره. دوباره سوالش را تکرار کرد. من هم جوابم را. با لحن بدی گفت وقتی سوالی را نمی فهمی جواب نده. سرم داد زد. گفتم مگر منظورتان چهار قطره در روز نیست. گفت ما از یک سال و نیم به بعد هر ۶ ماه یک بار آمپول ویتامین دی می دهیم. جوابی ندادم. از کجا باید می دانستم؟ رها که هنوز یک سال و نیمش نشده بود و دکتر شهر قبلی هم این موضوع را نگفته بود و من هم بچه دیگری نداشتم. با بعض از مطب آمدیم بیرون و دیگر هیچوقت به آنجا برنگشتیم.

۲- دکتر بعدی در کلینیکی کار می کرد که دوستم معرفی کرده بود. البته دکتر بچه های او بازنشسته شده بود. رها مریض بود و من از اولین دکتری که وقت خالی داشت نوبت گرفتم؛ یک خانم دکتر. رفتیم. پرسید که در استراسبورگ دکتر دیگری نداشته ایم. گفتم چرا؛ یک بار رفتیم پیش خانم دکتر ایکس اما رفتار مناسبی نداشت. خانم دکتر بارهای اول برخوردش خوب بود. معمولی بود یعنی. نه خوب و نه بد. اما بار اولی که بعد از مدرسه ای شدن رها او را بردیم برای معاینه پرسید با مدرسه چطور است. گفتم دوست ندارد. شروع کرد تمام مادری مرا زیر سوال بردن. گفت که شما خیلی به بچه رو می دهید؛ بچه نباید بیش از دو گزینه برای انتخاب داشته باشد؛ شمایید که باید تعیین کنید او چه بپوشد و چه کار کند؛ از اینجور حرفها. گفت که… حرفهایش را سعی کردم فراموش کنم. اول فکر کردم که نگاهش به بچه اصلا شبیه به نگاه به یک انسان نیست. بعدتر فهمیدم که مرا به عنوان یک مادر قبول ندارد. آن بار آخرین بار بود که رفتیم آنجا.

۳- محمدرضا اواخر تزش به خاطر فشاری که رئیس لابراتورشان به او وارد می کرد استرس شدید داشت؛ یک زن کاملا فرانسوی. رفت پیش دکتر خانوادگیمان؛ یک خانم دکتر. برایش حرف زده بود و گفته بود که احساس می کند افسرده شده. دکتر اینطور جواب داده بود: «همه با داشتن زنی مثل زنهای شما افسرده می شوند». قبل تر فکر می کردم که اینکه مرا با دقت معاینه نمی کند به خاطر بالا بودن سنش است. بعد از این ماجرا وقتی به مدت دو ماه هر هفته برای گلودرد و عفونت و سرفه شدید رفتم مطبش و او فقط یک بار به خودش زحمت داد که گلویم را نگاه کند فهمیدم که اصلا مرا انسان نمی بیند. دیگر هیچوقت نه برای خودم و نه برای رها پیش دکتر زن نرفتم.

پی نوشت:
۱- هدف من این نبوده که مشروعیت بدهم به آزار جنسی در برابر توهین های نژادپرستانه. من هم در ایران زندگی کرده ام و … متاسفانه تجربه های تلخ هم داشته ام؛ مثل همه دخترها. هر چند اینجا هم اینطور نبوده که فکر کنم مطلقا آزار جنسی ندیده ام. ولی مساله این است که این برخوردهای نژادپرستانه باعث شد که من مجبور شوم در طرز فکر یا شیوه زندگیم تغییر ایجاد کنم … چیزی شبیه آن خانمی که نوشته بود مجبور شده برای محافظت از خودش روسری سرش کند. مساله بعدی هم این است که من سعی کردم یاد بگیرم که چطور به رها یاد بدهم در برابر آزار جنسی از خودش محافظت کند اما حتی خودم هم بلد نیستم در برابر برخوردهای نژادپرستانه عکس العمل مناسبی نشان بدهم.

۲- من فرانسه و فرانسویها را خیلی دوست دارم. تعداد خاطراتم از برخوردهای خوب و انسانی آنها حداقل صد برابر بیشتر از برخوردهای آزاردهنده بوده. برخورد اساتید و کارمندان دانشکده و دانشگاه، پرسنل مهدکودک و مدرسه رها، پدر و مادر دوستانش، همسایه ها، مردم عادی کوچه و خیابان و …بعضی وقتها رفتارشان با من شبیه به رفتار با یک وی آی پی است و برای خودم، شخصیتم، اعتقادتم، ملیتم و هر چیزی که به من به عنوان یک انسان مربوط باشند احترام زیادی قائلند. اما بعضی وقتها خوب بودن همه باعث می شود که بدها بیشتر به چشم بیایند.

پی نوشت: یک روز یک نفر از کریستین پرسیده دختری که روسری دارد دانشجوی توست. او هم با یک حسی از غرور و افتخار گفته بله.

این نوشته در تجربه های من, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «آزار جنسی – شکنجه جنسیتی – عینک سیاه»

  1. آیدین می‌گوید:

    رفتارهای غیر انسانی همه جا میتونه باشه و نمیشه اون رو محدود به نقاط خاص جغرافیایی کرد…همینطور انسانیت و اخلاق
    و من پوزخند میزنم به اونایی که به خاطر تجاوز مامورهای سعودی اومدن و کل دیانت اسلام رو زیر سوال میبرن…پوزخند با یک تاسف ازین همه سطحی نگری

  2. سمانه می‌گوید:

    خیلی متاسف شدم .این پستت این رو بمن القاء کرد که چقدر دید منفی وزشتی نسبت به بانوان ایرانی درغرب وجود داره
    کاش انسانها این تعصبات دینی و نژاد و….کنار می گذاشتند وبا دید یک انسان به یکدیگر کمک می کردند.
    به عنوان یک مادر می دونم وقتی مادریت زیر سوال قرار می دن بدترین حسهای عالم به تو هجوم میاره و کاملا درک می کنم شرایط روحیت در اون لحظات رو…..

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.