آرزوهایی به درازای یک عمر

من فکر می کنم آدم باید حداقل سیصد چهارصد سالی عمر کند تا بتواند به همه آرزوهایش برسد. وقتی منی که به نسبتِ بقیه، خودم را خوب می شناسم در شروع سی و دو سالگی تازه فهمیده ام که چه تواناییهایی دارم و به دردِ چه کارهایی می خورم و دوست دارم به دردِ چه کارهایی بخورم، تکلیف کسانی که نصف من هم با خودشان درگیر نبوده اند مشخص است… تازه شصت سالشان که شد می فهمند که نباید اینجایی باشند که هستنند و باید جای دیگری باشند که نیستند و آن وقت هم خیلی دیر است برای خیلی کارها.
آدم هایی خوشبختند که زود می فهمند به کجا می خواهند بروند و زود شروع می کنند به حرکت و به موقع می رسند. بعضی ها اصلا برایشان مهم نیست که به کجا می خواهند برسند. بعضی ها هم خیلی این در و آن در می زنند اما آخرش نمی فهمند که اهل کجایند. مثل ستاره… نمی دانم چه گیری دارد زندگیش که هر چه می رود، هر چه می دود نمی رسد. شاید روزی داستان زندگیش را نوشتم. اگر نویسنده شدم…
این نوشته در پیش درآمد, وبلاگ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.