آدمهایی که می روند…

بعضی ها هستند که در زمان حضورشان در زندگی آدم اصلا نقش مهمی نداشته اند. در واقع اصلا نبوده اند. در حد یک سلام و علیک ساده. روابطشان صرفا به خاطر علایق پیش پا افتاده مشترک بوده مثلا؛ مثل علاقه به مرغ سوخاری که باعث شده به این بهانه چند بار با هم بروند شام بخورند؛ نه چیزی بیشتر. اما بعضی از همین آدم ها یک جوری از زندگی آدم می روند که تا آخر عمرت هر چیزی که یک جوری به آن آدم ربط داشته باشد تو را به یاد او می اندازد. مثلا اگر یک تکیه کلام خاصی داشته یا یک سریالی را پیگیری می کرده یا یک غذایی را زیاد درست می کرده یا… من هم یکی از این آدمها دارم در زندگیم که خیلی خیلی بیشتر از تمام دوستانی که ده برابر عمر آشناییم با این آدم با آنها دوست بوده ام به او فکر می کنم. هر وقت آش رشته می خورم، هر وقت یک عکس یا مطلبی از گروه مجلات همشهری می بینم، هر وقت کسی در باره گودر حرف می زند، هر وقت به نوشته ای برمی خورم از زنی که در آستانه جدایی است، هر وقت چیزی از سریال فرندز می گذارند توی فیسبوک، هر وقت یادم می آید که می رفته ام فرزانگان، هر وقت با یک مشهدی حرف می زنم، هر وقت به رها می گویم که من با این کاری که داری انجام می دهی موافق نیستم و هزار هر وقتِ بی ربطِ و با ربط ِدیگر…
از صبح از فکرش نرفته ام بیرون. از وقتی رفته چند بار برایش ایمیل زده ام که آخرینش تبریک عید نوروز بود. هیچ کدام را جواب نداد؛ البته به جز یکی. می دانم که ممکن نیست بیاید و اینجا را بخواند اما… من نوشتم برای اینکه تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. ای کاش وقتی که می شد مشترکات بیشتری پیدا کرده بودم بین خودم و او؛ شاید الان کاری بیش از فکر کردن می توانستم انجام دهم.
این نوشته در کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.